معنی دیبا و اطلس

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دیبا

دیبا. (اِ) قماشی باشد از حریر الوان. (برهان). قماشی است ابریشمین در نهایت نفاست. (برهان ذیل طراز). و دیبه حریر نیک و دیباج معرب آن است. (انجمن آرا). حریر نیک. (آنندراج). نوعی از جامه ٔ ابریشمی و منقش باشد. (غیاث) (آنندراج). جامه ٔ ابریشمین، دیباه و دیبه نیز گویندش. تعریبش دیباج و تازیش حریربود. (شرفنامه ٔ منیری). در معیار آمده است که دیباج معرب دیبا است وادی شیر نیز بر همین رأی رفته و گفته دیبا در فارسی مرکب از «دیو + باف » است. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 140). دیبه. حریر تنک. دیباج معرب آن است. (رشیدی). دیباج. (دهار)، سندس، دیبای تنک. (دهار) (لغتنامه ٔ مقامات حریری): دمقس، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی ٔ است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). استبرق، دیبائی ستبر است سندس و برنون دیبائی تنک است. (یادداشت مؤلف):
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی.
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
ایذه شهری است [به خوزستان]... و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیباهای پرده ٔ مکه آنجا کنند. (حدود العالم) و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارچینی. (حدود العالم چ دانشگاه ص 60). و از وی [ازروم] جامه ٔ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب و شلواربندهای با قیمت خیزد. (حدود العالم).
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
بپوشند از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه.
جهان گفتی از داددیباشده ست
شهنشاه بر گاه زیبا شده ست.
فردوسی.
بدیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته.
فردوسی.
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
فردوسی.
ز دیبای پر مایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان.
فردوسی.
زمین را بدیبا بیاراستند
نشستند بر خوان و می خواستند.
فردوسی.
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی بفال.
فردوسی.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود.
منوچهری.
ابر آزاری چمنها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند.
منوچهری.
هرکجا پویی زمینا خرمنی است
هرکجا جویی ز دیبا خرگهی.
منوچهری.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
رنگ دیبا دارد او گویی و بوی عود خام.
عسجدی.
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
(ویس و رامین).
بپایان آمد این قصیده ٔ غرا چون دیبا. (تاریخ بیهقی ص 281). جامهای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 298).
که کرد بهین کار جز بهین کس
حلاج نبافد هرگز دیبا.
ناصرخسرو.
ریگ و شورستان و سنگ ودشت وغار و آب شور
کشت و میوستان و باغ و راغ چون دیباستی.
ناصرخسرو.
همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن.
ناصرخسرو.
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار.
ناصرخسرو.
جامه های دیبا و مشطی و فرخ و مانند این نیکو کنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122).
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد.
و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندی. (نوروزنامه). [جمشید] دیوان را مطیع خویش گردانیدو بفرمود تا گرمابه ساختند. دیبا را ببافتند. (نوروزنامه).
ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز سبزه دایره داری نهاده بر دیبا.
معزی.
زایدو آید ز فر بخت تو دائم همی
مایه ٔ دیبا ز کرم و اصل تو زی از گیا.
عبدالواسع جبلی.
خورشید اهل دین ببقای تو روشن است
دیبای آفرین به ثنای تو معلم است.
سوزنی.
از چه خیزد در سخن طبع از خطابینی طمع
از چه آید پرزه در دیبا ز ناجنسی لاس.
انوری.
صحن بستان را ز بهر مقدم سلطان گل
همچو سقف آسمان پر فرش دیبا کرده اند.
هندوشاه نخجوانی.
چون برکشد قواره ٔ دیبا ز جیب صبح
صحرا که بر قواره ٔ دیبا برافکند.
خاقانی.
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا بر درنگی که من داشتم.
خاقانی.
بدست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.
خاقانی.
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش.
نظامی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید درنوردش.
نظامی.
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید.
نظامی.
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.
سعدی.
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین.
سعدی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
خیمه بیرون بر که جماشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده اند.
سعدی.
عابد را دید آن هیأت بگردیده... و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم.
حافظ.
گاه دیبای هفت رنگ نمود
گاه در جلوه آمد از کمخا.
نظام قاری.
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
بدی ناید ز مردم زاده هرگز
نگردد پای تابه کهنه دیبا.
جامی.
- امثال:
دیبا بروم بردن.
دیبا کهنه شود لیکن پای تابه نشود.
دیبا بقسطنطین بردن.
- دیبای ارمنی، دیبای بافت ارمنستان. حریر که از ارمنستان باشد:
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی.
منوچهری.
- دیبای پخته در پخته، دیبایی که هیچیک از تار وپودش خام نباشد. و آن را به عربی مطبوخ گویند. (از آنندراج).
- دیبای پیروزه، دیبای آبی رنگ. حریر به رنگ فیروزه: و مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد. (تاریخ بیهقی ص 153).
- دیبای چین یا چینی، دیبای منسوب به چین. دیبا که از چین آرند:
برنج از پی به گزین آمدم
نه ازبهر دیبای چین آمدم.
فردوسی.
ز دیبای چینی صد و چل هزار
از او چند زربفت گوهرنگار.
فردوسی.
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
یکی گفتش ای خسرو نیکروز.
ز دیبای چینی قبایی بدوز.
سعدی.
و خز و دیبای چینی ببریدند.
سعدی.
ز دیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب.
نظام قاری (دیوان ص 27).
- || کنایه از سپیده ٔ صبح:
فلک جامه ٔ قیرگون بردرید
جهان زرددیبای چین گسترید.
فردوسی.
چو دیبای چین بر فلک زد طراز
شد از صوف روی جهان بی نیاز.
نظامی.
- دیبای روم، دیبایی که از روم آرند.
دیبای منسوب به روم. بافت روم:
بیاراست آن را بدیبای روم
ز گوهربرو پیکر و زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
شهر ز دیبای روم نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار.
مسعودسعد.
- دیبای رومی، دیبای روم:
به دیبای رومی بیاراستند
ز گنج مهی جامه ها خواستند.
فردوسی.
به دیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
قبای خاص دیبای رومی و کمرزر. (تاریخ بیهقی). دستارهای قصب و شارهای باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی. (تاریخ بیهقی ص 282). شراعی از دیبای رومی بدو قائمه زرین و دو قائمه ٔ سیمین. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- دیبای زربفت، نوعی حریر که تارهای زرین در آن به کار می برند:
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه را تار نیست.
فردوسی.
- دیبای زرد، دیبا به رنگ اصفر:
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی.
- || کنایه است از اشعه و نور آفتاب:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد.
فردوسی.
- دیبای سرخ، دیبا به رنگ احمر. دیبای سرخ رنگ: بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق. (تاریخ بیهقی ص 272).
- دیبای سیاه، دیبا به رنگ سیاه. حریر سیاه رنگ: آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ص 377). هفت فرجی برآوردند یک از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس. (تاریخ بیهقی ص 378). رسول برخاست و نامه در خریطه ٔ دیبای سیاه پیش تخت برد. (تاریخ بیهقی ص 291).
- دیبای ششتر، دیبا که از ششتر آرند. حریر بافت شوشتر:
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.
ناصرخسرو.
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
بمدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب.
مسعودسعد.
- دیبای ششتری، دیبای ششتر: هر غلامی کمانی و سه چوبه ٔ تیر بردست وهمگان با قباهای دیبای ششتری (شوشتری) بودند. (تاریخ بیهقی ص 29).
- دیبای معلم، پارچه ٔ زردوزی شده. (ناظم الاطباء): چگونه می بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم. (گلستان).
- دیبای منقش، دیبای رنگارنگ. حریر ملون:
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زان همه صورت زیبا که در آن دیبا بود.
حافظ.
- شقه ٔ دیبا، پاره ای از حریر:
کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقه ٔ دیبای من.
خاقانی.
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقه ٔ دیبای اخضرش.
خاقانی.
خود فلک شقه ٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقه ٔ دیبا بینند.
خاقانی.
|| کنایه از دیدار خوبان. (برهان):
قدت چو سرو و روی چو دیبا خوش
و آراسته به دیبا دیبا را.
ناصرخسرو.
سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا
خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم.
خاقانی.
|| (مجازاً) نوشته ای نیک، لطیف، ظریف: استادم پارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393).


اطلس

اطلس. [اَل َ] (ع ص، اِ) جامه ٔ کهنه. ج، طُلُس. (ناظم الاطباء). ثوب خلق. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جامه ٔکهنه. ج، طُلس. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه). || گرگ درنده. (آنندراج) (غیاث). گرگ دیزه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). گرگ دیزه و گرگ ریخته مو. (مؤید الفضلا). گرگ دیزه یعنی خاک رنگ که بسیاهی زند. (مجمل اللغه). دیزه گون. گرگ موی ریخته. «امعط» که موی آن فروریزد و آن خبیث ترین گونه ٔگرگ است. (از متن اللغه). گرگ موی ریخته ٔ خاکی رنگ که بسیاهی زند. گرگ تیره رنگ سیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اکلس: ذئب اطلس، ذئب اکلس. || مرد که او را بزشتی متهم کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی که بقبیحی متهم گردد: فلان علیه ثوب اطلس، هنگامی گویند که به امر زشتی متهم شود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || دزد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). سارق. (متن اللغه). لص. (اقرب الموارد). دزد. و فی الحدیث: انه قطع ید مولد اطلس سرق. و قیل اراد اسود وسخاً. و قیل الاطلس اللص. (منتهی الارب). || چرکین جامه. مؤنث آن: طَلْساء. (از متن اللغه). جامه ٔ شوخگن که لون ویژه دارد. (زوزنی). جامه که از شوخ خاکسترگون باشد. (تاج المصادر بیهقی). آن جامه که از خاکستر رنگ شده باشد. (مهذب الاسماء). || تیره یعنی سرخ تیره رنگ. (از منتخب) (از شروح نصاب) (از قران السعدین) (غیاث) (از آنندراج). آنچه رنگ خاکی آن بسیاهی زند. (از متن اللغه). هر آنچه بر رنگ گرگی باشد که رنگ خاکی آن بسیاهی زند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || چیزی چرک رنگ. (مؤید الفضلا). چرک و ریم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد) (متن اللغه). چارگن. (یادداشت مؤلف). چرکین. چرکی. || سیاه مانند حبشی و مثل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسود همچون حبشی و مانند آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || درم بی نقش سکه. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درم بی نقش. (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). اقچه ٔ بی سکه. درم بی مهر. (لغت خطی). || ساده ٔ بی نقش. (فرهنگ نظام). ساده روده. روت. رُت. (یادداشت مؤلف):
چو اطلس ساده دل باشیم قاری
ببند نقش چون کمخا نباشیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 92).
|| نام قسمی از پارچه که از ابریشم بافته می شود. مثال: امروز من ده ذرع اطلس خریدم. (فرهنگ نظام). نام جامه ای ابریشمین در غایت شهرت. (شرفنامه ٔ منیری). جامه ٔ ابریشمی پرزداری که روی آن پرزدار و پشتش بی پرز باشد و پرزش کمتر از مخمل بود. (ناظم الاطباء). منسوجی از ابریشم در نهایت شهرت. (سروری). دیبای سطبر گنده. (لغت خطی). قماش حریر ساده ٔ معروف است. (شعوری). جامه ٔ بافته از حریر (مولداست). (از متن اللغه). پارچه ٔ ابریشمین که یک سوی آن براق است. (یادداشت مؤلف). جامه ٔ ابریشمی که اکثر از نقش ساده باشد. (غیاث) (آنندراج). و بدین معنی درهندوستان نیز شهرت دارد. (آنندراج). معروف است و به انواع آنرا ساتهن گویند. (لغت خطی). نام پارچه ٔ ابریشمی لال و زرد. (مؤید الفضلاء). ساتین (از کلمه ٔ زیتونی بهمین معنی). (یادداشت مؤلف). معروف است و به انواع و فرنگی آن را ساتهن گویند. (البسه ٔ نظام قاری):
چو کرم پیله ز من اطلسی طمع دارند
اگر دهند بعمریم نیم برگ از تود.
جمال الدین عبدالرزاق.
زربفت روز رافلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزّج زرکش نثار کرد.
خاقانی.
تا سپس چند گاه از پی بازار خویش
اطلس درّیده ای برد برآرد نگار.
خاقانی.
کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند
بجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی.
نه منعم بمال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است.
سعدی.
حسن این شاهد کمخا بتو رد ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب.
نظام قاری.
آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار.
نظام قاری (ایضاً البسه ص 11).
- امثال:
اطلس کهنه شود اما پاتابه نشود.
اطلس کی باشد همتای برد.
اطلس و اکسون لیلی پوست است
پوست خواهد هرکه لیلی دوست است.
عطار (از امثال و حکم).
اطلس هرچند کهنه شود پاتابه نمی شود.
اگر اطلس کَنی کمخا بپوشی
همان سُفد و سر و سبزی فروشی.
؟
اگر زری بپوشی اگر اطلس بپوشی همان کنگرفروشی.
- اطلس آل، نوعی اطلس سرخ بوده است:
گل است و لاله چو والای سرخ اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
اطلس آل در بر سنجاب
این یکی آتش آن رماد شناس.
نظام قاری (ایضاً ص 14).
- اطلس بُر، آن که جامه ٔ اطلس ببرد و بدوزد. اطلس دوز:
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 32).
- اطلس پخته، حریری که نخ ابریشم آن را در آب جوشانده باشند، در برابر اطلس خام یا کجی در تداول عامه:
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش هنیا شنوند.
خاقانی.
- اطلس چرخ، چرخ اطلس. فلک اطلس:
بر قد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالا ندارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 64).
گرد دامان شمط گفت سجیف آسا عقل
یافت چون دایره اطلس چرخ دوار.
نظام قاری (ایضاً ص 82).
- اطلس چرخی، نوعی اطلس بوده است:
ز تیغ و آتش والای سرخ هیجا شد
مثال اطلس چرخی بتاب خسقی خور.
نظام قاری (ایضاً ص 18).
اطلس چرخی گردون بهر قد قدر اوست
خیط درزش آفتاب و دکمه ٔ جیبش پرن.
نظام قاری (ایضاً ص 36).
رسد بر اطلس چرخی ز مرتبت سر ما
گهی که شاهد والا درآید از در ما.
نظام قاری (ایضاً ص 30).
بحسن اطلس چرخی سپهر والا نیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست.
نظام قاری (ایضاً ص 48).
رجوع به دیوان البسه ص 3 شود.
- اطلس خام. رجوع به اطلس پخته شود.
- اطلس خانبالغی، نوعی اطلس منسوب به خانبالغ:
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی ز شوکت و فر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 15).
- اطلس ختایی یا خطایی، نوعی اطلس که در ختا می بافتند. و رجوع به اطلس یزدی شود:
گاه در اطلس خطایی دم
زده از نقش و فکرهای خطا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 20).
- اطلس رباب، صاحب مجموعه ٔ مترادفات اطلس رباب رامترادف قطره دزد و آب دزد و سیه پیل و پیل معلق در هوا، کنایه از ابر دانسته و این شعر را شاهد آورده است:
ز اطلس پرده ها سازد عماری زراندوده
چو زیر هفت چتر سبز باشد سیر و آرامش.
اما شاهد با ترکیب سازگار نیست. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 23 شود.
- اطلس زربفت، اطلسی که با زر بافته باشند:
سلطان رخت اطلس زربفت می نهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 26).
اطلس زربفت شمع است و فراویزش لگن.
نظام قاری (ایضاً ص 30).
چنین که اطلس زربفت زهره شد طالع
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلی است.
نظام قاری (ایضاً ص 48).
- اطلس زرکار، اطلس زربفت. اطلسی که زر در آن بکار برند:
ای فلک هست کفایت قدک رنگینم
احتیاجیم بدین اطلس زرکار تو نیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 41).
- اطلس زری، اطلس زرنشانده. اطلس زربفت. اطلس زرنگار.
- اطلس سیاه، شب تاریک. (آنندراج). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 222 شود.
- اطلس شسته، اطلس بی آهار. (یادداشت مؤلف).
- اطلس فلک، کنایه از آسمان. فلک اطلس:
ز اطلس فلکم پرده ٔ در طنبی است
بطاقچه مه و خور جام و کاسه ٔ حلبی است.
نظام قاری (دیوان البسه ص 49).
ز اطلس فلک ار زآن که خلعتی دوزی
بقد معنی قاری قصیر می آید.
نظام قاری (دیوان البسه ص 76).
- اطلس قرمز، نوعی اطلس سرخ. رجوع به اطلس آل شود:
اطلس قرمزی ار آل بود طغرایش
شرب بادام نگر مهر بر و با خود دار.
نظام قاری (ص 85).
- اطلس کاشی، نوعی اطلس که در کاشان بافند:
تا جنس خطایی بود ای اطلس کاشی
در بار منه لاف تو باری چو قماشی.
نظام قاری (دیوان البسه ص 112).
و رجوع به اطلس یزدی شود.
- اطلس کمخا، نوعی اطلس منقش و یکرنگ، چه کمخا بمعنی جامه ٔ نفیس منقش و یکرنگ است:
قاری این اطلس کمخای نفیس است که خود
همه پشمینه خرانند که در بازارند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 63).
رجوع به دیوان البسه ص 203 شود.
- اطلس کمسان، نوعی اطلس بوده است:
برخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوسمه
بشرب زرفشان و اطلس کمسان نمی ماند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 79).
- اطلس گلرنگ، اطلسی برنگ گل. اطلس سرخ.
- || در این شعر بمجاز بمعنی خورشید آمده است:
دستگاه صبغهاﷲ از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ می آید برون.
نظام قاری (دیوان البسه ص 101).
- اطلس گلگون، اطلس پرنقش گل. اطلس گلدار:
آفتابی است اطلس گلگون
بخیه ها را برو چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 22).
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 33).
- اطلس ماوی، نوعی اطلس بوده است و معنی صحیح آن معلوم نشد: رمال خشتگی از جامه ٔ اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت. (دیوان البسه ص 140).
اطلس ماویت آب است روان وین دریاب
مله ٔ خاک که آن است لباس ابرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 11).
- اطلس نقاب، آن که نقابی از اطلس دارد. آن که نقاب اطلسی پوشد:
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد.
خاقانی.
- اطلس نگار، بنقش اطلس. دارای نقش و نگاری چون اطلس:
چون آفتاب زرد و شفق خانه ٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش و اطلس نگار کرد.
خاقانی.
- اطلس نما، پارچه ها که از ابریشم نیست و چون اطلس براق است. (یادداشت مؤلف).
- اطلس والا، نوعی از اطلس نازک لطیف، چه والا بمعنی حریر نازک بسیار لطیف بود که بهترین آن گلناری و چرخی و نازک پرمگسی است. (از دیوان البسه ص 205):
در بر شاهد ما اطلس والا نگرید
چاک در دامن او راه بجایی دارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 65).
اگر چون دکمه پابرجا نباشم
قرین اطلس والا نباشم.
نظام قاری (ایضاً ص 92).
- اطلس و دیبا، پارچه های حریر و ابریشمین:
سخنم در لباس معرفت است
نیست مقصودم اطلس و دیبا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 21).
- اطلس یزدی، نوعی اطلس که در یزد بافند:
اطلس یزدی و کاشی و ختایی دیدم
مثل شاه است و امیر است و سیاهی دربار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 14).
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زآنکه بسازند بکاشی.
نظام قاری (ایضاً ص 112).
- جامه ٔ اطلس، لباسی که از اطلس باشد:
گه درآمد بجامه ٔ اطلس
گه درآمد بشیوه ٔ والا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 20).
- چرخ اطلس، فلک اطلس. رجوع به فلک اطلس شود:
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی.
خاقانی.
- رنگش مثل اطلس شدن، سخت سرخ شدن از شرم.
- فلک اطلس، نام فلک نهم که از جهت ساده بودن و نداشتن کوکبی اطلس نامیده شد. در علم هیئت قدیم برای هر یک از هفت سیاره (قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری، زحل) فلکی مدور و محیط عالم فرض کردند، چه هر یک را حرکتی است علیحده و خود کوکب مثل میخی است مرکوز در فلک خود و حرکتی که از آن کوکب محسوس است از فلک او است. کواکب ثابت همه یک حرکت دارند و برای همه یک فلک (هشتم) کافی است و بالای فلک هشتم و محیط بر آن فلک نهم است که فلک الافلاک و فلک اطلس نامیده شد و حرکت شبانه روزی ستارگان از اوست. در هیئت جدید ستارگان خود متحرکند و زمین هم متحرک است، فرض افلاک لازم نیست و هر ستاره خود فلکی است، چه فلک بمعنی چیز مدور و کروی است. (فرهنگ نظام). نام فلک نهم است چون از کواکب خالی است لذا اطلس نامیده شد. (شعوری). بمعنی سطح فلک نهم که سطح محدب آن را عرش گویند زیرا که چنانچه درم بی نقش از نقوش ساده باشد همچنین فلک نهم از نقوش کواکب ساده است. (غیاث) (آنندراج). سطح مقعر فلک نهم که سطح محدب آن را عرش گویند. (ناظم الاطباء). فلک اعظم که در آن ستاره نیست. فلک نهم. و از آنرو اطلس گویند که بعقیده ٔ متقدمان ساده و خالی از ستاره است. فلک الافلاک. (یادداشت مؤلف).
|| (اِخ) نام سگی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) مأخوذ از یونانی، به اصطلاح تشریح فقره ٔ اول از فقرات گردن که سر بر آن سوار است. (ناظم الاطباء). فقره ٔ اول عنق که آن را اطلس و فقره ٔ حامل نیز نامند. (تشریح میرزاعلی ص 38). || کتابی که دارای نقشه های جغرافی است. مثال: امروز من یک اطلس دیدم و در این صورت مأخوذ از زبان فرانسه است. (فرهنگ نظام). در اصطلاح جغرافی کتابی که مرتب است از صفحه های نقشه ٔ جغرافی و نوعاً هر کتاب نقشه ای را اطلس نامند مانند اطلس جغرافی و اطلس تشریح. (ناظم الاطباء). نام کتاب نقشه است. (شعوری). و رجوع به کلمه ٔ اطلس (اِخ) شود.

اطلس. [اَ ل َ] (ع ص) سر بی موی و لغسر کل. (ناظم الاطباء).

اطلس. [اَ ل َ] (اِخ) در میتولژی یونانیان نام یکی از گروه جباران است که با خدایان نافرمانی آغاز کردند، آنگاه خدایان اطلس را بدان کیفر دادند که آسمان را بر سر و شانه های خویش حمل کند و پرسیوس را بر وی رحمت آمد و او را بکوههایی انتقال داد وکوههای مزبور همان جبال اطلس است که بدین سبب بنام وی خوانده شده است. و در قرن 16 م. که در اروپا کتب جغرافیا با نقشه انتشار یافت صورت اطلس را بر پشت جلد کتب مزبور ترسیم کردند در حالی که کره ٔ زمین را حمل میکند و از آن پس کتب مشتمل بر نقشه ٔ جغرافیا را اطلس خواندند. رجوع به الموسوعه و اعلام المنجد شود.

اطلس. [اَ ل َ] (اِخ) نام سلسله ٔ کوه هایی که از میان مغرب و الجزایر و تونس می گذرد، ارتفاع آنها بین 3000 و 4500 متر. (از اعلام المنجد). و طول آن 2500 کیلومتر است. کوه اطلس را کوه درن هم می خواندند.
- جبال اطلس، کوههای واقع در شمال افریقاست. (فرهنگ نظام).
ابن خلدون در ضمن گفتگو از اقلیم سوم می نویسد:... و در بخش اول و قریب یک سوم قسمت بالای (جنوب) آن کوه درن دیده می شود. (مقدمه ٔ ابن خلدون ج 1 ص 111). و مترجم در حاشیه آرد: مقصود کوه اطلس است. (از فهرست نخبهالدهر). و در ص 112 می نویسد: و کوه درن (اطلس) از جهت غربی مشرف بر بلاد مغرب اقصی است. و رجوع به مقدمه ٔ ابن خلدون ج 1 ص 113 و 114 و سلسله جبال اطلس در ج 2 ص 1203 وایران باستان ج 2 ص 1876 شود.

اطلس. [اَ ل َ] (اِخ) نام زنی شاعر که در عصر امیرخسرو بود. (مؤید الفضلاء).

اطلس. [اَ ل َ] (اِخ) اقیانوس. بحر محیط که مغرب افریقا است. (فرهنگ نظام). و ابن خلدون در این باره می نویسد: و این آبها را که دریایی عظیم است دریای محیط می نامند و آن را لبلایه بتفخیم لام دوم و اقیانوس هم می خوانند و این دو نام عجمی است و بدان دریای سبز و سیاه هم گفته می شود. (ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون ج 1 ص 82). و مترجم (پروین گنابادی) در حاشیه آرد: بعقیده ٔ «دسلان » این کلمه (لبلایه) ممکن است تحریفی از لتلانت باشد که نخست به لتلاته و آنگاه به لبلایه تحریف شده است چنانکه بکری در ضمن وصف افریقای شمالی در تألیف خود بجای کلمه ٔ اطلس «ازلنت » بکار برده است و بنابراین جغرافی نویسان اسلامی کلمه ٔ اطلس را می دانسته اند. و رجوع به دریای محیط (یا بحر محیط) در فهرست ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون وضمیمه ٔ معجم البلدان (اطلس) و اقیانوس و درن شود.


دیبا سلب

دیبا سلب. [س َ ل َ] (ص مرکب) با سلب دیبا.با پوشش دیبا. که جامه ای از دیبا دارد:
آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان.
فرخی.

فرهنگ عمید

اطلس

نوعی پارچۀ ابریشمی، دیبا،
[مجاز] جامۀ ابریشمین،
نوعی پارچۀ پُرزدار از جنس ابریشم مصنوعی،
هر کتابی که دارای نقشه‌های گوناگون باشد: اطلس جغرافیا، اطلس تشریح،
(زیست‌شناسی) نخستین مهرۀ گردن در زیر جمجمه. δ برگرفته از نام اطلس، رب‌النوع یا قهرمان افسانه‌ای یونان قدیم که کرۀ زمین را بر روی گردن خود حمل می‌کرد،
(نجوم) [قدیمی] فلک نهم،

مترادف و متضاد زبان فارسی

اطلس

نقشه، پرنیان، حریر، دیبا

نام های ایرانی

اطلس

دخترانه، پارچه ابریشمی، دیبا


دیبا

دخترانه، پارجه ابریشمی رنگی، روی زیب، نوعی پارچه ابریشمی معمولاً رنگین

عربی به فارسی

اطلس

مهره ء اطلس , قهرمانی که دنیا را روی شانه هایش نگهداشته است , کتاب نقشه ء جهان

فرهنگ معین

دیبا

[په.] (اِ.) پارچه ابریشمی رنگین.

معادل ابجد

دیبا و اطلس

123

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری